امروز سهشنبه پنجم بهمن ماه سال ۱۳۹۳ مصادف با سالروز ولادت بانوی دمشق عقیله بنیهاشم زینب کبری دست به قلم شدم تا سیاه مشقی به نام «وصیتنامه» بنویسم.
خدایا! خدای من خدای خوب و مهربانم خیلی خیلی قشنگتر و زیباتر از آن چیزی هستی که من با این سطح پایین معرفت و شناخت که اصلا نداشته محسوب میشود فکر میکنم. روسیاهم. روسیاهم که با ۲۵ سال من نتوانستم در رابطه عبد و معبودی آنجور که باید و شاید وظیفه عبد را به نحو شایسته انجام دهم.
از تو ممنونم؛ ممنونم که من را انسان آفریدی انسانی که مسلمان و لایق شکر فراوانتر محب امیر المؤمنین علیابن ابیطالب علیهالسلام… ممنونم که دوران حیاتم را در این بازه زمانی قرار دادی و به من توفیقات و افتخارات خیلی خیلی زیادی عنایت کردی نمونهاش حب شهزاده علی اکبر(ع) است. «الهی انت رب الجلیل و أنا عبدک الذلیل» خدایا توبه من را بپذیر.
بر همگان واضح و مبرهن است که وقتی شما مادر، پدر و خواهران عزیزم این دستنوشته را میخوانید من دیگر در بین شما نیستم میخواهم کمی راحتتر و خودمانیتر بدون استرس و رودربایستی با شما صحبت کنم.
اول از همه شما پدر مهربانم؛ انصافاً به حالت غبطه میخورم همیشه چند بر هیچ از من جلوتر بودی پدری را در حقم تمام کردی و نشان دادی بهترین بابای دنیا هستی. دوستت دارم پدر. خدا میداند لذتبخشتر از زمانی که دستت را میبوسیدم و صورتم را میبوسیدی در عمرم نداشتم. هیچوقت از خودم بینهایت متنفر نمیشدم جز وقتهایی که دلت را به درد میآوردم. من را ببخش بابا.
مامان، مامان، مامان… همین الانش چقدر دلم برایت تنگ شده، خدا میداند خیلی دوستت دارم بیشتر از آن چیزی که فکرش را میکنی. قَدرت را ندانستم حیف در دلم هزار تا حرف هست که در این چند جمله و چند ورق جا نمیشوند و آن حس و حالش را هم نمیتوانم با قلم برایت توصیف کنم. مامان! زیباترین موجود عمرم! قشنگترین کلمه عمرم؛ عشقم، نفسم، همه وجودم دوستت دارم.
زهراجانم، نمیدانم چه بنویسم که لایق آن حس قشنگ عاشق خواهر بودن باشد. قابل ستایش ترین دختری هستی که در عمرم دیدم، یک ِ یک، تک ِ تک. عاشقتم خواهر کوچکم. فاطمه جان! آبجی کوچولوی دوست داشتنی. با تو فهمیدم عشق یعنی چه. باورت میشود؟ آنقدری که شما من را دوست داری دوبرابرش من دوستت دارم.
پدر و مادرم و خواهران گلم؛ صبر کنید، صبر، صبر، صبر. خواهران خوبم؛ حجاب، حجاب، حجاب. مامان دوستت دارم. بابا دوستت دارم. زهراجان دوستت دارم. فاطمه جان دوستت دارم…
و اما؛ روضه گوش دادم مادر شما لباس مشکی تنم کردی و مرا به مجلس عزاداری بردی. مدیونت هستم. پدر شما لقمه حلال در دهانم گذاشتی، ممنونت هستم. روضه لب تشنه؛ روضه بدن ارباً ارباً؛ روضه وداع؛ روضه گودال؛ روضه در؛ روضه پهلو؛ روضه سر بریده. همیشه آرزو داشتم این روضهها همه به سرم بیایند خدا کند. یعنی میشود؟ رسیدن به سن ۳۰ سال، بعد از آقا علی اکبر(ع) برایم ننگ است. تن و بدن سالم داشتن بعد از آقا علی اکبر(ع)؛ اصلاً نمیتوانم تصور کنم. فرق سالم را بعد از آقا علی اکبر(ع) نمیخواهم.چقدر خوب میشد سر در بدنم نداشته باشم. چقدر جالب و رؤیایی و زیباست وقتی ارباب میآیند بالای سرم. تن ِ تکهتکهام برایشان آشنا باشد و با دیدن شباهتهای بدن من و شهزاده علی اکبر(ع) کمی از آن غم و غصه بدن ارباً ارباً تسلی پیدا کند. خدایا نگذار آرزو به دل بمیرم.
بابا، مامان، سرتان را جلوی ارباب و بیبی لیلا بالا بگیرید. هزار تا مثل من نه که کل دنیا فدای یک نگاه ارباب به گل روی آقا علیاکبر(ع). اینجوری تازه کمی شما شبیه اهل بیت(ع) شدید همهتان. برایتان از خدا اجر جزیل و صبر جمیل میخواهم. یاعلی اکبر(ع).. سلام من را به همه آشنا و همسایهها برسانید.
vasiyatnameh
vasi-yat.ir /vasiyatnameh- shahid